ابزار منو ثابت

رمان عاشقانه

سرگرمی ونشاط

اینجا وبلاگ خودتونه خوش اومدین.

رمان عاشقانه

یلدا ( قسمت اول )

ساعت حدود یازده صبح بود . تو دفتر پدرم، تو شرکت بودم که موبایلم زنگ زد . داشتم نقشه اي رو که براي یه ساختمونکشیده و طراحی کرده بودم به پدرم نشون می دادم. ازش عذر خواهی کردم و تلفن رو جواب دادم.
 بله، بفرمائین.
نیما  الو سیاوش! برس که ... بابام تِرِکید!
« آروم تو تلفن گفتم »
رو چک می کنیم. « فن ها » نیما الان وقت ندارم، نیم ساعت دیگه بهتت زنگ می زن. داریم با پدرم
نیما  صدات درست نمی آد! دارین با بابات زن ها رو چک می کنین؟!
 خفه شی نیما! زن نه ، فن!
نیما  ول کن ... باباي کچلت رو! می گم ... بابام تِرِکید!
«. دیدم انگار داره جدي حرف می زنه! صداشم یه جور دیگه بود و هی قطع و وصل می شد! موبایلم درست خط نمی داد »
 داري شوخی می کنی؟ بابام تِرِکید یعنی چه؟!
نیما  مگه بابام کپسول گازه؟! می گم آپاندیس ش ترکید! کري مگه؟!
 بابا این موبایل وامونده تو نقطه ي کوره!
نیما  برنامه ي چی چی ت جوره؟!
 اِه ...! بذار برم تو اون یکی اتاق ببینم چی می گی!
نیما  بري تو اجاق واسه چی؟! این چرت و پرتا چیه می گی؟!
پدرم  چی شده سسیاوش؟ کیه پاي تلفن؟
 نیماس . می گه آپاندیس باباش ترکیده!
پدرم  آپاندیس ذکاوت ترکیده؟! الآن کجاست؟ حالش چطوره؟!
 اینجا موبایل خط نمی ده. بذارین برم اون اتاق.
« پدرم دنبالم اومد اون اتاق »
 الو! نیما، نیما!
« داشت با آه و ناله، مثلا گریه می کرد »
نیما  الهی قربون اون آپاندیس پاره و پورت برم باباي خوبم!
 الو! چی شده نیما؟! درست حرف بزن ببینم بابات چی شده! صدات درست نمی رسه به من!
نیما  هیچی بابا ! می گم بیرون بودم، زینت خانم از خونه زنگ زد و گفت برس که آپاندیس بابات ترکید و اورژانس بردش
بیمارستان!
 کدوم بیمارستان؟
پدرم  بپرس حالش الآن چطوره؟!
 حالش الآن چطوره؟! مامانت کجاس؟ کدوم بیمارستان بردنش؟
نیما  حالش آلان بیمارستان سیما ایناس! بیمارستانش انگار یه خرده بهتر شده!
 چی؟!
نیما  حواسم پرته بابا! یعنی می گم حالش انگار یه خرده بهتر شده ، بردنش بیمارستان سیما اینا.
 سیماي ما؟!
نیما  نخیر! سیماي جمهوري اسلامی! خب سیماي شما دیگه!
« بعد آروم با حالت گریه گفت »
 الهی قربون سیماي شما برم که چقدر نازه!
 چی گفتی؟!
نیما  می گم الهی قربون بابام برم که چقدر نازه!
 زهر مار! فهمیدم چی گفتی!
نیما  اِه ...! حالا که وقت این حرفا نیس! می گم پاشو بیا دیگه!
 مامانت کجاس؟!
نیما  با دست پسراي سابقش رفته تریا! خب معلومه کجاس دیگه! اونم با بابام رفته بیمارستان دیگه!
 خب حالا تو کجایی؟!
نیما  تو ماشینم! دارم می رم بیمارستان.
 خب من چیکار کنم الآن؟!
نیما  تو بپر بهشت زهرا یه قبر بخر و فیش کفن و د فن رو بگیر و یه پولی بده به مرده شورا که بابامو خوب بشورن و دم قبر
کنه رو هم ببین که ما رسیدیم معطل نشیم!
 چی؟!
نیما  چی و مرض! می گم بلند شو بیا بیمارستان! مگه خواهرت دکتر اونجا نیس؟!
 خب چرا.
نیما  خبرت بلند شو بیا یه پارتی بازي بکن، بابامو خوب عمل کنن و هواش رو داشته باشن! حالا هی بگو چی!
 اومدم بابا، اومدم!
هم ناراحت شده بودم و هم خنده م گرفته بود ! جریان رو به بابام گفتم و تند راه افتادم طرف بیمارستانی که سیما، خواهرم »
اونجا کار می کرد . یه ربع بعد رسیدم . تا پیاده شدم، دیدم نیمام رسید. دوتایی رفت یم تو بیمارستان و رفتیم جلوي قسمت
پذیرش. پذیرش خیلی شلوغ بود . هفت هشت ده نفر جلوش واستاده بودن و هی از مسئول ش که یه دختر جووون بود، سوال
و یه دقیقه با تلفن صحبت « پیجینگ » می کردن . دختر بیچاره م که یه دستش به گوشی تلفن بود و یه دستش به میکروفن
می کرد و یه دقیقه، یه دکتر و پرستار و یا مامور تاسیسات رو پیج می کردو وسطش دو تا جمله جواب ارباب رجوع رو می داد،
پاك گیج و کلافه شده بود! مردمم بهش اَمون نمی دادن و مرتب ازش سوال می کردن!
ارباب رجوع  ببخشین خانم، همسر من اومده اینجا . گویا مسموم شده! اسمش ثریا عبادیه. میشه نگاه کنین ببینین هنوز اینجاس
یا رفته؟
مسئول پذیرش تا می اومد جواب بده، تلفن زنگ می زد و یه لحظه با تلفن صحبت می کرد و بعد باید با بلند گو یه نفر رو »
» . به پیج می کرد
مسئول پذیرش  دکتر بهرامی اورژانس  دکتر بهرامی اورژانس.
ارباب رجوع  خانم ببخشین، یه مریض بد حال داریم! ترو خدا کار ما رو زودتر راه بندازین!
مسئول پذیرش  اقامن یه نفرم! صد تا دستم که ندارم! خودتون پرش کنین.
ارباب رجوع ت خانم ما زودتر اومدیم، مریض مام بد حاله!
مسئول پذیرش  اجازه بدین قبل از شمام هستن!
« تلفن دوباره زنگ زد و مسئول جوا داد و دوباره میکروفن رو ور داشت و گفت »
.ccu  دکتر ابراهیمی ... دکتر ابراهیمی
ارباب رجوع  خانم یک کاغذ به من بدین برم مریضم رو مرخص کنم آخه!
مسئول پدیرش  کاغذ چی بدم آخه؟!
هس ! کاغذ کاغذه A نیما  خانم هر چی جلو دست تونه بدین بهش دیگه ! کاغذ یه خط هس، دو خط هس، شطرنجی هس، 4
دیگه!
مسئول پذیرش  بله؟!
« ! آروم زدم تو پهلوي نیما »
ارباب رجوع  خانم ببخشین مریضی بنام ترابی اینجا دارین؟
ارباب رجوع دیگه  چه خبره آقا؟! ناسلامتی مام آدمیم ها! سه ربعه اینجا معطلیم و شما نرسیده می رین جلو!
 منکه از هر دو تون زودتر اومدم و بیشتر سر پا واستادم! ناسلامتی مریضم هستم!
 شما که پشت سر من بودین!
مسئول پذیرش  شماها هر چی بیشتر شلوغ کنین دیرتر کارتون راه می افته ! اصلا همینجور که هستین صف بکشین! یکی یکی
که نوبت تونه، بیاي جلو و سوال کنین!
« ولوله افتاد بین ارباب رجوع ها که نیما گفت »
 ببخشید سر کار خانم. من یه دونه اي م! یه دونه اي که صف نداره!
« دوباره زدم تو پهلوش! مسئول پذیرش که خنده شم گرفته بود، گفت »
 شمام بفرمائین تو صف!
نیما  چشم! بروي دیده!
« من و نیما رفتیم تو صف که خانم مسئول پذیرش به یه مرد که خیلی وقت بود یه گوشه، ساکت واستاده بود گفت »
 شما خیلی وقته اینجا واستادین. من حواسم هس. اسم؟
« یارو که لهجه ي ترکی داشت، گفت »
 گادره!
مسئول پذیرش  گادره؟
 گادره نه بابا! گادره.
مسئول  بنده م که همینو گفتم! گادره، درسته؟
قادري قادري! « یه دفعه همه ي ارباب رجوع ها با هم گفتن »
 قادري ! قادري!
«  مسئول پذیرش گه تازه متوجه ي لهجه ي یارو شده بود، شروع کرد تو دفتر دنبال اسم قادري گشتن و یه خرده بعد گفت
 یه همچین اسمی نداریم اینجا! نادري داریم، قادري نداریم.
قادري  ببینم!
اینو گفت و همچین دولا شد رو پیشخون مسئول پذی رش که اگه مردم نگرفته بودنش، می افتاد اون طرف رو کله ي خانم »
« ! مسئول پذیرش
مسئول  آقا یاوش! چه خبرتونه؟! این دفترو من باید ببینم نه شما! اگه اسم تون بود که خودم بهتون می گفتم!
قادري ت ایسمش انُجا نیس؟
مسئول  نخیر، نیس؟
قادري  فامیلیش نَمی خواي؟
مسئول  چرا نمی خواد؟ هم اسم، هم اسم فامیل باید اینجا باشه.
قادري  ایسمش باید انُجا بونیسه؟!
مسئول  بله ، باید بنویسه.
قادري  خب الان بنویس! چی فرگ داره! اُن نَوِنِشته، تو بونیس!
« .  تلفن دوباره زنگ زد و مسئول جواب داد و بعد از پس میکروفون گفت
 دکتر صادقی بخش جراحی  دکتر صادقی بخش جراحی.
« بعد به قادري گفت »
 یعنی چی آقا چه فرقی داره؟ اسم باید اینجا نوشته شده باشه! در ضمن، تو نه و شما!
«! همه زدن زیر خنده »
مسئول پذیرش  اصلا شما دنبال کی اومدین؟
قادري  منیم امدم دونبال کارتن ایضافه ! پیلاستیچ باطله! شوشان جیر خورده! شوشه پاره! خب می خرم، پلش نگده ! اسمش
بونیس هم رز خودم میام!
دوباره همه زدن زیر خنده که خود مسئول پذیرشم که هم خنده ش گرفته بود و هم عصبانی شده بود، به یه نگهبان اشاره »
« . کرد و نگهبانم اومدو یارو رو با خودش برد. مسئول از نفر بعدي پرسید
 اسم خانم شما چی بود؟
 ثریا عبادي.
مسئول  ایشون حالشون خوب شد و با همراه شون تشریف بردن.
« دوباره تلفن زنگ زد »
مسئول  مسئول آسانسور بخش دو  مسئول آسانسور، بخش دو.
« بعد از نیام پرسید »
 حالا شما بگین؟
نیما  چی بگم؟
« مسئول پذیرش دوباره خندید و گفت »
 آقا سربسر من می ذارین؟
نیما  نه خدا شاهده! شما بگین تا من بگم!
مسئول با خنده گفت  شما امرتون رو بفرمائین.
نیما  آهان! عرضم به حضورتون ...
تا اومد حرف بزنه، تلفن زنگ زد و مسئول گوشی رو ور داشت و دستش رو گرفت جلو صورت نیما یعنی صبر کن . یه لحظه
« بعد گوشی رو گذاشت و نیما گفت
 عرضم به حضورتون ...
« دوباره مسئ.ل دستش رو گرفت جلو صورت نیما که یعنی بازم صبر کنه و پشت میکروفون گفت »
 دکتر اجابتی، رادیولوژي ... دکتر اجابتی، رادیولوژي .
« : بعد دستش رو آورد پایین و به نمیا گفت »
 ببخشین، حالا بفرمائین.
نیما  عرضم به حضورتون ...
دوباره تلفن زنگ زد و خانم مسئول پذیرش دستش رو گرفت جلو صورت نیما گوشی تلفن رو ورداشت و یه لحظه بعد »
« گذاشت سرجاش
نیما  عرضم ...
« دوباره خانم مسئول دستش رو گرفت جلو صورت نیما و پشت میکروفون گفت »
 آقاي اطاعتی، انبار داري. آقاي اطاعتی، انبارداري.
« . بعد به نیما گفت ببخشید، بفرمائین »
نیما  خدا ببخشه. عر ...
« دوباره خانم مسئول دستش رو گرفت جلو صورت نیما و به یه پرستار که از اونجا رد می شد گفت ،« عر » تا نیما گفت »
 پروانه! بگو مهین بیاد دیگه! دست تنهام اینجا!
« : نیمام که کف دست خانم پرستار جلو صورتش بود یه دفعه گفت »
 به به ! به به به این کف دست ! به به به این فال ! به به به این خط عمر! هزار الله و اکبر به این خط شانس ! جونم واسه تون
بگه، یه پول قلنبه همین روزا دست تون می رسه این هوا!
« با دستش رو هوا یه چیزي اندازه ي یه هنودنه ي بزرگ رو نشون داد! مردم دیگه مرده بودن از خنده که نیما گفت »
 خواهر فال نخودم بلدم، بگیرم براتون؟!
« خانم مسئول دیگه نتونست خودشو نگه داره و زد زیر خنده و همونجور که می خندید گفت »
 یعنی چی آقا؟!
نیما  خانم بنده اینجا به عر عر افتادم! دلم ترکید از بس نذاشتین حرف بزنم!
« محکم زدم تو پهلوش که اونم بلند گفت »
 آخ!
« دوباره همه زدن زیر خنده! شده بود اونجا تآتر! دو سه تا پرستار دیگه م جمع شدن اونجا که مسئول پذیرش با خنده گفت »
آ چیکار کنم آقا؟! یه نفرم و این همه مسئولیت!
نیما  خب چرا نمی گی مهین م بیاد کمک ت؟!
دوباره همه زدن زیر خنده که یه خانم جوون که گویا همون مهین خانم، همکار مسئول پذیرش بود، اومد و خیلی جدي به نیما »
« گفت
 شما امرتون رو بفمائین. به مسائل دیگه کاري نداشته باشین!
نیما  به روي چشم. ممکنه مسئول سرد خونه رو برام پیج کنین؟
مسئول پذیرش  مسئول سردخونه رو براي چی می خواین؟!
نیما  عرضم به حضورتون که ما یه ساعت پیش اومدیم اینجا خدمت همکار محترم شما. واقعا چه خانم زحمت کشی م هستن!
مسئول پذیرش اولی  شما یه ربع نیس که تشریف آوردین اینجا!
نیما  صاب تشریف باشین، حالا هر چی ! عرضم به حضورتون که ما یه بیماري داشتیم به اسم ذکاوت که احتمالا تا الآن فوت
کردن! می خواستم دیگه نرم بالا تو بخش مزاحم همکارا بشم ! اگه ممکنه مستقیما راهنمایی بفرمائین بنده رو سردخونه که با
اون خدا بیامرز دیداري تازه کنیم و بقیه ي صحبت ها رو موکول کنیم به قیامت!
دوباره همه زدن زیر خنده! جدي جدي حرف می زد طوري که منم به خنده افتادم! »
وقتی خنده مردم که اصلا کار خودشون یادشون رقته بود تموم شد، مسئول جدید که اسمش گویا مهین بود، در حالیکه سعی
« : می کرد نخنده و خیلی جدي باشه، تو دفتر رو نگاه کرد و گفت
 خبر, خیالتون راحت باشه. ایشون زنده ن و فوت نکردن. در ضمن چشم شما روشن! یه پسر کاکل زري م مهمون دارین!
نیما  چشم و دلتون روشن! ترو خدا راست می گین؟! خودش چطوره؟ ترو خدا حالش خوبه؟
مسئول  بعله! هم مادر و هم بچه سالم و سلامت ن.
نیما  حیف! من از خدا همیشه یه گیس گلاب تون می خواستم! البته شکرت خدا هر چی تو صلاح بدونی، همون خوبه!
مات مونده بودم و نیما و مسئول پذیرش رو نگاه می کردم که مردم شروع کردن به نیما تبریک گفتن و نیمام خیلی جدي از »
« همه تشکر می کرد! یکی از پرستارهایی که جمع شده بودن اونجا به نیما گفت
 شیرینی ما یادتون نره!
نیما  بچشم! به دیده منت! فقط لطف کنین بفرمائین وضع حمل طبیعی بوده یا کار به سزارین و جراحی کشیده؟!
« محکم زدن تو پهلوش که همون مهین خانم گفت »
 خیر. زایمان طبیعی بوده.
نیما  الهی صد هزار مرتبه به درگاه ت شکر!
« بعد به همون مهین خانم گفت »
 می دونین ؟ یه خرده سن و سالش بالا بود، اینه که کمی واسه ش دل نگران بودیم!
مسئول پذیرش  نه ، الحمد ا... به خیر گذشته!
نیما  از اینجا برم یه گوسفند قربونی می کنم!
« بعد خیلی آروم به مسئول پذیرش گفت »
 ببخشین، شما نمیخواین این پدیده ي مهم رو از طریق ماهواره به جهانیان اعلام کنین؟!
« اومدم نذارم یه چیز دیگه بگه که همون مسئول پذیرش با تعجب گفت »
 بله؟!
نیما  بفرستین رو ماهواره یا اینترنت خبر رو دیگه!
مسئول  چه خبري رو؟!
نیما  همین که یه مرد گنده در سن پنجاه و هفت هشت سالگی، یه پسر کاکل زري بدنیا آورده، اونم در یک زایمان طبیعی،
بدون احتیاج به سزارین!! خیلی حرف بخدا! دانشمندا و دکتراي خارجی تشنه ي این جور خبران!
تا اینو نیما گفت، دوباره مردم زدن زیر خنده! نیما که اصلا نمی خندید! »
یه لحظه بعد همه ساکت شدن ! مونده بودن جریان چیه که مسئول پذیرش یه نگاهی تو دفتر کرد و در حالی که خودشم می
« خندید ، گفت
 یعنی چی آقا؟ شوخی تون گرفته؟ ایشون خانم زهره زکاوت ن! یعنی چیزي که اینجا نوشته شده.
نیما  اِ ... بابا مخودش رو اینجا زهره معرفی کرده؟!
دوباره همه زدن زیر خنده . یه مریض با لباس بیمارستان که یه چوب زیر بغلم داشتف از بس خندید، چوب از زیر بغلش در »
رفت و غش کرد رو زمین!
« نیما یک نگاهی بهش کرد و گفت
 برادر من، جاي خندیدن، بلند شو و چوب ت رو بزت بغلت و هر چه زودتر از اینجا فرار کن که یه دفعه می بینی فردا اعلام
کردن شمام سقط جنین داشتی ها!
« دوباره همه خندیدن و مسئول پذیرش با خنده گفت »
آ آقا خ واهش می کنم سر و دا راه نندازین! نیما رو زدم کنار و تا خواستم خودم با مسئول پذیرش حرف بزنم دوباره نیما گفت
«
 خانم معذرت می خوام . حالا دیگه بابام، چه بخوام و چه نخوام بسلامتی فارغ شده، حداقل دستور بفرمائین این نوزاد شاه پسر
رو همین الآن ختنه ش کنن که وقتی بردیمش با زائو خونه، تا چند وقتی بیرون نیاریمش که هوا آلوده س و بچه مریض می
شه می افته سرمون!
اگه یکی همین موقع وارد بیمارستان می شد، فکر کرده اومده سینما و دارن یه فیلم کمدي نشون می دن و همه جمع شدن و »
دارن می خندن ! دیگه مسئول پذیرشم جلوي خودش رو ول کرده بود و قاه قاه می خندید اما این نیماي کور شده اصلا انگار نه
انگار که این حرفا رو زده! لبخند رو لب ش نمی اومد!
« خنده ها که تموم شد به مسئول گفتم
 ببخشید خانم، می شه خواهش کنم خانم دکتر فطرت رو برام پیج کنین؟
مسئول پذیرش  خانم دکتر فطرت؟!
 بله . دکتر سیما فطرت. جراح ن.
« مسئول پذیرش یه لحظه منو مگاه کرد که نیما گفت »
 حتا ایشون رو هم ختنه کردن و دارن دوران نقاهت شون رو می گذرونن!
« دوباره همه شروع کردن به خندیدن که نیما با حالت داد زدن گفت »
 یه کاري بکنین آخه! باباي بیچاره م مرد!
مسئول پذیرش  خواهش می کنم آروم باشین!
نیما  حالا که شما می فرمائین چشم.
مسئول  اصلا پدر شما رو به چه علت آوردن اینجا؟
نیما  بابا آپاندیس ش گویا ترکیده و اورژانس رسوندش اینجا!
« مسئول پذیرش یه نگاهی به دفتر کرد و گفت »
 ارموز ما ترکیدگی نداشتیم!
نیما  اختیار دارین خانم! جلو خودم متخصص، ترکیدگی رو تشخیص داد! تمام در و دیوار نم زده بود!
« دوباره همه زدن زیر خنده! اومدم حرف بزنم که مسئول پذیرش باخنده گفت »
 منظورم اینکه ما اصلا امروز بیماري که آپاندس ش ترکیده باشه، نداشتیم!
نیما  یعنی من دروغ می گم؟ صداي ترکیدنش رو دو تا م حله اون ور ترم شنیدن! همه می گفتن مثل صداي این نارنج کها
چهارشنبه سوري بوده ! باور نمی فرمائین، برم استشهاد محلی جمع کنم ! اصلا ولش کنین! اون خدا بیامرز که تا حالا حتما فوت
کرده و پشت سر مرده حرف زدن خوب نیس ! اگه براتون زحمتی نیس و خانم دکتر فطرتم دوران نقاهت شون تموم شده، تو
اون بلندگو، یه پیج کنین. شاید خدا خواست و ایشون اومدن و زیر بال و پر ما رو گرفتن!
دوباره همه خندیدن که تو همین موقع یه دستی بازوي منو گرفت ! برگشتم دیدن سیما خواهرمه ! داشت می خندید . »
« همونجور با خنده به نیما و من گفت
 سلام. می خواستین حالام نیاین!
نیما  سلا سیما خانم ! بخدا ما خیلی وقته اینجاییم. منتها بابا رو دیر از اتاق زایمان آوردن بیرون! گویا سر بچه گیر کرده بوده و
بیرون نمی اومده!
« دوباره همه زدن زیر خنده! سیما می خندید و به نیما نگاه می کرد که من گفتم »
 سیما جون گویا یه اشتباهی اینجا پیش اومده!
سیما  چه اشتباهی؟!
« تا مسئول پذیرش اومد توضیح بده، نیما گفت »
 نه بابا ! اشتباه از طرف ما بوده ! گویا بابام اینجا خودش رو زهره معرفی کرده ! یه چند وقتی م بوده که بابام با آدماي ناجور
نشست و برخاست می کرد! گویا گول خورده و شیکم ش اومده بالا و ...
« . دوباره خنده ها شروع شد »
 نیما تمومش کن دیگه! اصلا فکر بابات نیستی!
نیما  فکر نداره که ! احمد ا... که هم خودش سالمه و هم بچه ش! صاحاب یه داداش کوچولو شدم! حالا هر روز میذارمش تو
کالسکه و می برمش با خودم پارك!
« دوباره همه غش و ریسه رفتن! قیامت شده بود دم پذیرش که من به سیما گفتم »
 بابا سیما اینو ورش دار ببر بالا سر باباش! آبرو برامون نذاشت اینجا!
 خلاصه سیما حرکت کرد که بریم پیش آقاي ذکاوت، مسئول پذیرش که اشک از چشمانش اومده بود با خنده به نیما و سیما
« گفت
 واقعا ازتون معذرت می خوام! ولی باور بفرمائین تقصیر از ما نبود. اینجا یه همچین چیزي نوشته بودن!
نیما  اصلا خودتون رو ناراحت نکنین . ایشا اله واسه شب شیش بچه، سر اسم گذارون دعوت تون می کنم منزل! اسم نوزاد رو
سعید بذاریم خوبه؟!
بعد شروع کرد بشکن زدن و آواز خوندن ! هل ش دادم و با خودم بر دمش تو بخش ! اگه دو ساعت دیگه م اونجا واستاده »
« ! بودیم بازم سربسر همه می ذاشت و اصلا یاد باباش نبود
 پسر تو خجالت نمی کشی؟
نیما  راستی خیلی ممنون از این همه کمکی که به من کردي ! لالا مونی گرفته بودي؟! ترو گفتم بیاي واسه چی؟ براي اینکه
اونجا وایسی و بخندي؟!
 آخه تو مگه می ذاري کسی حرف بزنه؟!
نیما  حالام اصلا بابام چه ش شده؟
« سیما که می خندید، گفت »
 آپاندیسش رو عمل کردم. حالش خوبه.
نیما  قربون او تیغ جراحی ت برم سیما خانم که مثل ساطور شیر علی قصاب تیزه ! الهی من یه مرض بگیرم که روي دو دفعه
احتیاج به عمل جراحی داشته باشم و شما منو عمل کنین!
« زود زدم تو پهلوش و گفتم »
 اووو ...! چی داري می گی؟!
نیما  به تو چه؟ مگه تو وزیر بهداشت و درمانی؟! تن و بدن خودمه! دوست دارم هی عملش کنم!
« ! من و سیما وسط راهرو زدیم زیر خنده »
سیما  خیال نداري پدرت رو ببینی؟
نیما  نه!
 مرده شورت رو ببرن نیما!
نیما  یعنی آره ! می خوام ببینمش که اومدم اینجا دیگه! اصلا کجا هس این باباي من؟! رفته نمی دونم کجا و چه کثافتکاري اي
کرده که شیکمش اومده بالا و اورژانس رسوندش به ماما!
سه تایی راه افتادیم و رفتیم طبقه ي دوم . سیما شماره اتا ق رو بهمون گفت و چون کار داشت خداحافظی کرد و خواست بره »
« که نیما گفت
 ترو خدا سیما خانم نرین ! من می ترسم برم و بابامو تو اون وضع ببینم و حالم بد بشه ! اگه شما اونجا باشین یه اکسیژنی
سرمی چیزي بهم وصل می کنین!
« دوباره زدم تو پهلوش که گفت »
 اِ ...! پهلوم سوراخ شد از بس سقامه زدي توش!
 آخه تو به سیما چیکار داري؟ ولش کن بذار بره سرکارش دیگه!
نیما  خب اینم کارشه دیگه ! مگه دکترا قسم نخوردن که تا لحظه آخر به مریض برسن! خب من دل ضعفه دارم، چشمم که
به بابام بیافته ، ضعفم می گیرتم!
سیما که تا نیما این حرفا ر و می زد، غش می کرد از خنده ! من و نیما از دبستان با هم تو یه مدرسه بودیم و پدرامون م »
قدیما وقتی بچه بودن تو یه محله ي پایین شهر طرف شاپور با هم همسایه بودن . براي همین من و نیما با هم خیلی جور بودیم
و اکثرا خونه ي همدیگر . البته تو یه محله ي بالا ي شهر . نیما اینا از نظر مالی وضع شون خیلی خوب بود و ماهام وضع مالی
مون نسبتا خوب بود و زمان تحصیل تا با هم سیما رو نمی رسوندیم به مدرسه ش ، خودش مدرسه نمی رفت ! یادمه همون
موقع ها بخاطر سیما، چند بار با لات ولت هایی که بهش متلک گفتن بودن، کتک کاري کرده بودیم و یه دفعه م حسابی کتک
خورده بود ! البته این جریان مال ده پونزده سال پیش بود . خلاصه بزور دستش رو شیدم و بردمش طرف اتاقی که باباش توش
خوابیده بود . وقتی رسیدیم بالا سر باباش، بعد از سلام و علیک، مامانش شروع کرد باهاش دعوا کردن که چرا اینقدر دیر اومده
بیمارستان که نیمام چند تا دروغ گفت و قضیه تموم شد . نیم ساعتی اونجا موندیم و بعد خداحافظی کردیم و برگشتیم که بریم
«! خونه. تا رسیدیم تو سالن پایین، نیما راه افتاد طرف قسمت پذیرش
 کجا می ري؟
نیما  می رم از مهین اینا خداحافظی کنم!
 واقعا نیما! سیما حق داره که زن تو نشه! می رم بهش می گم که تو چقدر هیزي!
نیما  باشه، نمی رم خداحافظی کنم، تو ام به سیما چیزي نگو. باشه؟
 باشه. اما اخلاقت رو عوض کن. یه خرده سربزیر باش!
بیا بریم دیگه! « پس فطرت » .  باشه. قول می دم
رو قبل از اسم فامیلی من نیار! « پس »  زهر مار ! صد بار بهت گفتم کلمه ي
« همیشه وقتی می خواست سربسر من بزاره، دو تا کلمه ي پس و فطرت رو پشت سر هم می گفت »
نیما  سیاوش جون، منکه چیزي نگفتم! می گم بیا بریم.
داشتیم با هم می خندیدیم که یه مرتبه یه دختر خیلی قشنگ، حدود بیست و پنج، شیش ساله با ناراحتی و اضظراب اومد »
« طرف نیما و تا رسید با نگرانی و استرس زیاد گفت
 سلام آقاي ذکاوت! ببخشید، شما منو نمی شناسید! من تازه از خارج برگشتم ایران! من یلدا هستم!
« تا اینو گفت، نیما شروع کرد »
 قربون قدم ت یلدا جون ! چه خوب کردي برگشتی ایران! بخدا جات تو مملکت خیلی خیلی خالی بود! از اون سالی که تو ایران
با هم بودیم و تو رفتی خارج، دیگه ازت بیخبر بودم ... !
« می خواست سربسر دختره بذاره که انگار دختره فهمید و گفت »
 انگار منو نشناختین!
نیما  کورشم اگه شما رو نشناخته باشم! مگه شما یلدا خانم نیستین که تازه از خارج برگشتن؟
« محکم زدم تو پهلوش که یلدا گفت »
 من دختر آقاي پرهام هستم. خمسایه و دوست پدرتون!
نیما  خدا مرگ بده اون بابام رو که به من نگفته شما از خارج برگشتین ! حال شما چطوره؟ بابا چطورن؟ مامان چطورن؟ خارج
چطور بود؟ ایرانیاي خارج چطورن؟ بابا کجایین شما آخه؟ ! دل ما پوسید تو این چهار دیواري! هیچ فکر نمی کنین که دل ما
براتون تنگ می شه؟!
« ! یلدا، مات نیما رو نگاه می کرد که من دوباره زدم تو پهلوش »
یلدا  یه اتفاق بد براي من افتاده! به یه خانم پیر!
نیما  خیلی کار خوبی کردین، دستتون درد ...
« تازه فهمید که یلدا چی گفته ! با تعجب گفت »
 چیکار کردین؟! با ماشین زدین بهش؟!
یلدا  بله! خواهش می کنم کمک کنین! من بقدري هول شدم که نمی دونم باید چیکار کنم!
نیما  مرده؟!!
یلدا  نه، نه!
نیما  زدین و فرار کردین؟!
یلدا  نه به خدا!
نیما  داشتین فرار می کردین گرفتن تون؟!
یلدا  نه! اصلا!
نیما  پیرزنه فرار کرده؟!
یلدا  آخه شما بذارین منم حرف بزنم!
نیما  آخه نمی گی که دختر آقاي پرهام! زدي بهش الآن می خواي فرار کنی؟!
 نیما، بزار ایشونم حرف بزنه!
نیما  آره، حرف بزن قربونت! می خواي سه تایی با هم یه بلاملا سر پیرزنه بیاریم؟
« زدم تو پهلوش و به یلدا گفتم »
 الآ اون خانم کجا هستن؟
یلدا  تو ماشین، جلو بیمارستان!
نیما  دختر آقاي پرهام، شما اصلا ناراحت نباشین . من وسیاوش الآن می ریم و یه جایی سر به نیستش می کنیم! چند سالی ش
هس؟
یلدا  پیره بدبخت. فکر می کنم هشتاد سال رو داره.
نیما  دیگه چه هر ! ه ده داره، ه خونواده ش از خدا می خوان که از شرش خلاص بشن ! دنبال جنازه ش نمگردن ! بیا بریم
سیاوش که خیلی کار داریم! یه چاقوام سر راه با خودت وردار بیار! اما نه! همین با دست خفه ش می کنیم! نیمه جونِ الآن!
خلاصه یه ویلچر ورداشتیم و رفتیم بیرون بیمارستان و اون خانم پیر رو که شکر خدا وطریش م نشده بود ! نشوندیم روش و »
« آوردیمش قسمت پذیرش. تا رسیدیم اونجا، نیما به همون خانمها که باهاشون دیگه آشنا شده بودیم گفت
 مهین جون بدو که این دفعه یه زائو راست راستکی آکبند برات آوردم! بگیر بگو خیرش رو ببینی!
خلاصه با خنده و شوخی، او ن خانم پیرورو بردیم اورژانس و به سیمام خبر دادیم . یه دقیقه بعد سیما اومد و ترتیب کارها رو »
« داد. وقتی دکتر مسئول اورژانس کاملا اون خانم رو معاینه کرد، گفت
 خانم، خوشبختانه شما از منم سالم ترین. هیچ مشکلی ندارین. هیچ آسیبی ندیدین.
« خانم پیر که هنوز رو تخت خوابیده بود، گفت »
 پس ننه چرا نقدر چشمام کم سوئه؟! چرا دستام گیر نداره؟
کتر  بعد از تصادف اینطوري شدین؟
خانم پیر  نه مادر! الآن بیست ساله اینطوریه! هر چی م دوا درمون کردم فایده نداشته!
« دکتر شروع کرد خندیدن و نیما اومد جلوس اون خانمه و آروم در گوشش گفت »
 مادر، دواي شما پیش منه!
خانم پیر  ننه تو دکتري؟
نیما  آرخ. اما تخصصم چیز دیگه س! ببینمف شما پنجاه و شیش هفت که بیشتر سن و سال نداري؟
«  تا اینو گفت, خانم از رو تخت مثل فنر بلند شد و نشست! ماها مات بهش نگاه کردیم که نیما آروم بهش گفت
 میشه مادر نشونی ت رو به من بدي؟ مایه دوست خونوادگی داریم که یه مرد تنهاس . شصت و هفت هشت ساله ش بیشتر
نیس. بیچاره، یه دهسالی هس که زنش مرده . اونم تنهاس و بی کس . داره دنبال یه زن جا افتاده می گرده که ناز و نوز نداشته
باشه و هر روز اینو م

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ سه شنبه 19 فروردين 1393برچسب:, ] [ 17:18 ] [ MoH3en ] [ ]