ابزار منو ثابت

ساحل آرامش

سرگرمی ونشاط

اینجا وبلاگ خودتونه خوش اومدین.

ساحل آرامش

                                            ساحل آرامش

 

فصل 3

صبح فردا قبل از بیرون آمدن از خانه ، جلو در حیاط به صورتی که مامان نفهمد موهای جلوی سرم را به طرزی که به نظر خودم خیلی به صورتم می آمد بیرون دادم.
همانطور که حدس می زدم او را جلوی در منزلشان دیدم. ظاهرا مشغول بستن بند کفشهایش بود ولی می دانستم که منتظرم است. وقتی از کنارش رد شدم چند قدم بعد از من پشت سرم به راه افتاد.
خوشحال شدم که مراقبم است. به هیچ وجه دوست نداشتم از همسایه ها کسی مارا با هم ببیند.
از کوچه خودمان که گذشتیم و قبل از اینکه به کوچه گلناز برسیم فاصله اش را با من کمتر کرد و پرسید:
- می تونم بپرسم اسم قشنگت چیه همسایه؟
ترسیدم. جوابش را ندادم. گلناز را از دور دیدم . به سرعت قدم هایم افزودم و خودم را به او رساندم کامران هم با دیدن گلناز از ما فاصله گرفت. گلناز نگاهی به او سپس به من انداخت.
- این همون پسره است.
سر تکان دادم . گلناز هم با ناراحتی سر تکان داد.
- بنفشه بهش رو ندی. دیروز سلامت کرد امروز همراهیت کرد. کاری نکنی برات دردسر ساز بشه
- مگر چه کار کردم. اسمم را پرسید ولی بهش نگفتم.
گلناز که ناراحتی ام را دید با تاسف سر تکان داد.
- ببین عزیزم به من مربوط نمیشه اگر هم چیزی می گویم فقط به این خاطره که دوستمی و دوستت دارم من که می دونم تو بدت نمی آید. گذشته از اون این ریخت و قیافه است که پسره داره. کاملا مشخه که لات و بیکاره است.
از نسبتی که به من و او داد حسابی جا خوردم و عصبانی شدم .
- یعنی تو میگی من باهاش حرف زدم و به تو نمی گم. منظورت اینه که من از جلف بازی خوشم می آید.
گلناز سعی می کرد منظورش را باز کند.
- نه بنفشه جان من فقط می ترسم گولت بزنه.
با ناراحتی چند قدم از او جلو افتادم.
- تو نمی خواد برای من نگران باشی.
گلناز خودش را به من رساند و دستم را به اصرار گرفت.
- صبر کن. حالا چرا اینقدر ناراحت می شی.
دلم می خواست می گفتم که از نسبتی که به ریخت و قیافه ی کامران داده ناراحتم ولی چیزی نگفتم تا به مدرسه برسیم هر چی گفت جوابش را ندادم ولی در برگشت انقدر اصرار کرد و نازم را کشید که با او آشتی کردم آن شب هم جلو پنجره کامران را دیدم ولی باز هم عکس العملی نشان ندادم.
به قول معروف با دست پس می زدم و با پا پیش می کشیدم. جوابش را نمی دادم اما برای دیدنش بی تاب بودم و جلو پنجره می رفتم.
فردا صبح باز همان برنامه تکرار شد. من برای جلب توجه و زیباتر شدن موهایم را بیرون دادم و او هم تا نرسیدن به گلناز همراهیم کرد و با لحنی مهربان و عاشق پیشه که دل جوانم را زیر و رو می کرد اسمم را پرسید و من جوابی ندادم و به گلناز دروغ گفته ام که به او اخم کرده ام.
کاش مثل گلناز بازتر و روشن تر به این جریان نگاه می کردم و افسار دل سرکشم را می کشیدم.
سه هفته از اول مهر به این ترتیب گذشت. مامان و خاله سخت در تکاپوی یافتن همسری مناسب برای بهزاد بودند و روزی نبود که صبح یا بعد از ظهر به آدرس هایی که از این طرف و ان طرف می گرفتند برای خاستگاری نروند. مامان می گفت خاله ظاهرا دوست داشت برای خاستگاری از میترا اقدام می کردیم ولی وقتی که مطمئن شده خبری نیست با زبان بی زبانی گفته حالا که بهزاد نخواسته یکی از دخترهای فامیل را مفتخر کند لااقل تلاش می کند که این پسر خوب به دست فرد مناسبی برسد.
من هم با خودم مشغول بودم و هر روز تا جلو کوچه گلناز با کامران و از آنجا با او به مدرسه می رفتم و برمی گشتم هر سال چیزی از درس و مدرسه نمی فهمیدم چه برسد به امسال که همه ی هوش و حواسم را کامران اشغال کرده بود. تنها تغییری که کرده بود این بود که شیطنت از سرم پریده بود و ساکت تر شده بودم.
کاملا معلوم بود که گلناز به چیزهایی که راجع کامران می گفتم مطمئن نبود. کامران هم هر روز با تیپ و قیافه ای متفاوت که من عاشقش بودم بیشتر اسیرم می کرد. موهایش را که به نظرم خوش حالت ترین موها می امد هر روز به طریقی می آراست . شلوارهایی که می پوشید معمولا لی بود مطابق روز و هر روز عوض می کرد و لباس هایش با عکس ها و برچسب های شاد و زیبا خودنمایی می کرد.
چند بار در برگشتن از مدرسه مادرش را دیده بودم. مودبانه سلام کرده بودم او هم با زحمت و ناز و افاده جوابم را داده بود.
من هنوز هم به کامران جوابی نداده بودم و حرکتی مبنی بر ناراحتی نشان نداده بودم.
هوا کم کم سر می شد. پنجره را باز نمی کردم ولی کر کره را کنار می زدم تا شبها که اتاق روشن است او به راحتی مرا ببیند.
زمزمه ای از همسایه ی جدید میان همسایه ها و حتی خانه ما به گوش می رسید تا جایی که بهزاد که به شدت مخالف غیبت کردن بود به مادر گفت:
- مامان این همسایه جدید به نظر جالب نمی رسد. بهتر است باهاشون رفت و آماد نکنی.
مامان با نارضایتی در جوابش گفت:
- نه مادر کی می خواد رفت و امد بکنه. به قول فریده خانم، خانم صد من افاده داریه. سایه خودش را نمی بینه چه رسد به ما.
و من خیلی ناراحت شدم و به اتاقم رفتم. چه افکار بچه گانه ای داشتم.
چهار هفته از اول مهر گذشته بود که اولین ابرهای پاییزی آسمان را پوشاند. صبح که از خانه بیرون می امدم مامان گفت:
- بنفشه چترت را بردار ممکنه باران بیاید.
جلو در بودم تنبلی کردم بر گردم.
- نه مامان دیر شده. هنوز که باران نمی آید . خداحافظ.
و منتظر نماندم که چیزی بشنوم. طبق معمول کامران همراهیم کرد.من که عاشق آسمان ابری بودم از این که با او زیر این اسمان راه می روم در عرش سیر می کردم.
کامران تازگی حرف نمی زد و فقط از این که اجازه می دادم هر روز اسکورتم کند خوشحال و راضی بود و من از او خوشحال تر.
به نظر می رسید سنش بالای دیپلم باشد. هیچ زمانی دفتر و کتابی همراهش نمی دیدم پس حدس می زدم هر روز با من برای رفتن سرکار بیرون می آید.
آ ن روز دو ساعت اخر را درس خسته کننده ی ریاضی داشتیم. حالم از همه ی درس ها خصوصا این یکی به هم می خورد. اگر به خاطر دیدن کامران نبود شاید آن سال پا در یک کفش می کردم و ترک تحصیل می کردم گرچه که مطمئن بودم با مخالفت صد در صد خانواده ام رو به رو می شوم.
باران کم کم شروع به بارین کرد. در عالم خیال خودم را می دیدم که همراه کامران میان جنگلی بزرگ قدم می زنیم. همه ی فکرم کامران شده بود.
زنگ که خورد با گلناز به طرف خانه می رفتیم. باران کم کم شدت می گرفت و هنگامی که سوار اتوبوس شدیم شدت بیشتری گرفت. کنار هم نشسته بودیم که گلناز گفت:
- هنوز اول ساله هیچ حواست به درس نیست. تا چشم به هم بزنی امتحان های نوبت اول شروع می شود. امسال سال سومیم و خیلی سخت تره . خواهش می کنم حواست را جمع کنی .
با بی حوصلگی دست تکان دادم.
- اه نمی دونم کی گفته حتما باید درس بخوانیم. بیشتر از هر چیزی در دنیا از درس خواندن متنفرم. کی میشه این دوساله را تمام کنیم.
چهره گلناز به هم ریخت.
- مگر نمی خواهی دانشگاه بروی.
- دانشگاه اصلا1 من دیپلمم را بگیرم کار بزرگی کرده ام.
خندیدم.
- بیشتر دوست دارم ازدواج کنم تا برم دانشگاه.
گلناز پوزخندی تلخ زد.
- حتما هم با همون پسره ی لات و علاف.
اینبار نتوانستم خودم را کنترل کنم با عصبانیت گفتم:
- اون دفعه چیزی بهت نگفتم گلناز ولی دوست ندارم راجع به کامران اینطوری حرف بزنی فهمیدی.
از عصبانیت من متعجب شد و چند لحظه بعد سر تکان داد:
- برات متاسفم.
به ایستگاه رسیده بودیم بلند شدم و رو به او گفتم:
- نمی خواد. برای خودت متاسفم باش.
و از اتوبوس پیاده شدم. شدت باران خیلی بیشتر شده بود خودم را جمع کره و به سرعت به طرف کوچه خودمان حرکت کردم. چند قدم نرسیده به کوچه با کمال تعجب کامران را دیدم . او چتر به دست ایستاده بود هیچوقت در برگشتن او را نمی دیدم.
سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان دهم از کنارش گذشتم و وارد کوچه شدم. پشت سرم امد. به کنارم رسید چتر را جلوم گرفت. خوشبختانه کسی در کوچه نبود. تازه فهمیدم که برای من زیر اران منتظر بوده . چهره اش با تبسمی شاد از هم گشوده شد.
در یک لحظه با سرعت دست خالی ام را گرفت و دسته چتر را به دستم داد. وقتی چتر را گرفتم او را دیدم که در میان بهت و ناباوری من زیر باران شدید بدون گفتن هیچ حرفی به سمت منزلشان دوید.
چند لحظه همانطور ایستادم. انگار خواب میدیدم. در همان حال آرزو کردم کاش گلناز بود و مهربانی و علاقه اش را میدید. سرما به بدن خیسم نیش زد و وادار به حرکتم کرد.
مامان در را برایم باز کرد و نگران جلو امد وقتی مرا با چتر و خیس دید گفت:
- صبح بهت گفتم چتر بردار گوش نکردی عزیزم. چتر از کیه. چرا خیسی.
- از گلنازه. تا جلو خونه اونها با هم زیر چتر بودیم خیس شدیم.
دروغ گفتم، چیزی که به ان عادت نداشتم. یادم نمی آمد که در خانه از کسی دروغ شنیده باشم.همه با هم صادق و یکرنگ بودیم. مامان هلم داد به طرف پله ها.
- دیگه نزدیک بود با چتر بیام سر ایستگاه دنبالت، بدو برو لباست را عوض کن وگرنه سرما می خوری.
با خودم گفتم. از شما نگران تر کسی را داشته ام.
به اتاقم رفتم . اون لباس های خیسم را عوض کردم. دلم می خواست کامران را ببینم. جلو پنجره آمدم و او را دیدم. دیگر نمی د. برایش دست تکان دادم و به رویش لبخند زدم ولی زود کنارآمدم.
سر میز نهار با صدای آقاجون به خودم آمدم.
- بنفشه جان. حالت خوبه بابا.

با دستپاچگی به او نگاه کردم.


بله آقاجون چی شده.
- تو بگو چی شده بابا. چند دفعه صدات زدم جواب ندادی.
وحشت کردم. فکر می کردم همه از راز دلم آگاه هستند. سعی کردم لبخند بزنم.
- ببخشید حواسم به مدرسه و امتحان فردایم بود.
آقاجون دستی پر محبت به پشتم کشید.
- چه خبر از مدرسه خانم دکتر.
از این حرفش شرمنده شدم. انها به من اطمینان داشتند.
- خوبه آقاجون می گذرانیم.
- خوب خدارو شکر. همه چیز مرتبه.
- بله ممنون.
مامان به دادم رسید. خطاب به اقاجون گفت:
- دعا کنید امروز موفق بشویم . بعد از ظهر با خواهرم قرار داریم برویم خاستگاری. می گفت دختره را توی مهمانی دیده . از نظر او که دختر خیلی برازنده اومده. باهاشون تماس گرفته و قرار گذاشته.
آقاجون گفت:
- شما که ماشاالله هفته ای که هفت روزه هشت روزش رو می روید خاستگاری چطور یک دختر مناسب پیدا نکردید.
والله چی بگم از این پسر شما، هر کجا می رویم می گه باید تحقیق کنم. روی هر کسی هم ایراد می گیره. خواهرم عقیده داره دیگه روی این یکی نمی تونه حرف بزنه.
- انشاالله.
بهزاد بعد از ظهر به خاطر باران زودتر از روزهای پیش برگشته بود و البته کارهای دفتری اش را هم با خود اورده بود مامان با آژانش رفت ولی آقاجون نرفت تابهنام بود خیالش آسوده بود. من بعد از شستن ظرفها به بهانه درس خواندن به اتاقم رفتم.بهزاد هم در اتاق خودش مشغول بود.
روی تخت دراز کشیدم و مثلا کتاب را جلوم گرفتم ولی ذره ای از مطالب کتاب تاریخ را نفهمیدم.گوشم به صدای آهنگ بود که از اتاق کامران می آمد و فکرم در کنارش.
به این فکر بودم که فردا در جواب محبت او چه عکس العملی نشان بدهم.
فکر کردن به کامران همراه با صدای ملایم اهنگ موزیک و آهنگ باران که مرتب به کانال کولر می نواخت مرا در خلسه ای شیرین فرو برد به طوری که گذشتن غروب و رسیدن شب را نفهمیده بودم.
صدای زنگ حیاط از خواب پراندم.می دانستم آقاجون که پایین بود در را باز می کند. چند لحظه بعد صدای شاد مامان را شنیدم. با عجله کتاب را برداشتم و از اتاق بیرون امدم. جلو اتاق بهزاد ایستادم و چند ضربه به در زدم و با گفتن بفرمایید بهزاد در را باز کردم و سرم را داخل بردم.
- صدای مامان خیلی خوشحال مهندس. مثل اینکه موفق شده.
بهزاد خندید:
- ای شیطون.
مامان صدا زد.
بهزاد ، بنفشه بیاید پایین. اینبار دیگه مطمئنم تیرم به هدف خورده.
با خوشحالی وارد اتاق بهزاد شدم دستش را کشیدم و او را با خود بردم. آقاجون کتابی را که می خواند روی پایش گذاشته بود و منتظر صحبت های مامان بود. من و بهزاد سلام کردیم و نشستیم. مامان با ذوق روی سر بهزاد را بوسید. چشماش از خوشی برق می زد. برق پیروزی.
- الهی فدات بشم مادر. این یکی دیگه لقمه خودته.
از این حرف مامان ان هم جلوی آقاجون صورت بهزاد گر گرفت.
- مامان.
مامان دست تکان داد.
- اه...تو هم که.
من و آقاجون خندیدیم. مامان با همان شور و اشتیاق ادامه داد.
- وای نمی دونی چه عروسی گیر اوردم. ظریف و خوشگل. پوستش مثل برگ گل یاس. چشمش به این درشتی(انگشت اشاره و شصتش را با هم گرد کرد) من و آقاجون هنوز می خندیدیم مامان همینطور گفت:
- دهنش کوچولو و لباش عنابی . قدش خیلی بلند نبود ولی خوش اندام بود. موهاش مثل ابریشم سیاه تا کمرش می رسید. بین این همه دختر این یکی خیلی به دلم نشست.
بهزاد شرمنده سرش را پایین انداخته بود و لبخند می زد و سر تکان می داد. مامان یک ریز می گفت خیلی هیجان زده بود.
- مثل بهنوش لیسانس ریاضی گرفته و به تازگی حق التدریس در دبیرستانی مشغول به کار شده.
انگار تازه مطلبی به یادش امد دستش را بلند کرد.
- وای یادم رفت اسمش ریحانه است. چقدر برازنده. وقتی می خواستیم بیایم رفتم طرفش بوسیدمش مثل اسمش بوی خوش می داد. خجالت هم می شکید. لپ هاش قرمز می شد عین هلو.
آقاجون گفت:
- همه اش از اوصاف خودش گفتی از خانواده اش بگو.
مادر با همان هیجان ادامه داد.
- پدرش رئیس بازنشسته بانکه. از ان مردهای پر جبروت به نظر می امد. و اینطور که من در یک نظر فهمیدم خیلی روی خانواده اش نفوذ داشت و یا به قول امروزی ها توی خونه مرد سالاری بود.ولی در کل فهمیده بود وقتی دید مرد همراهمون نیست چند دقیقه بیشتر نشست خیلی زود معذرت خواهی کرد و از اتاق پذیرایی بیرون رفت. مادرش هم فرهنگی بازنشسته بود. خیلی آرام و متین به نظر می رسید. به غیر از ریحانه دختر کوچکتری هم دارند که درس می خواند. همین دوتا بچه روی هم رفته خیلی مقبول بودند.
در حالیکه مشغول جستجو در کیفش شد گفت:
- ادرس محل کارت را گرفتند. من هم همینور که می خواستی اسم دانشگاهی که درس خوانده و دبیرستانی که تدریس می کند را گرفتم.
کاغذ آدرس را به بهزاد داد و پیشانی اش را بوسید.
- امیدوارم این یکی مورد قبولت باشه. من که خیلی خوشم امد. از همه لحاظ.
آقاجون کتابش را باز کرد و بدون این که به بهزاد نگاه کند گفت:
پس امروز و فردا آقا بهزاد توی شرکتش مهمان داد. حتما می روند برای تحقیق.
مامان مطمئن جواب داد.
- بروند. گل عیب دارده پسرم نداره.
همه خندیدیم. آقاجون رو به من کرد.
- پس بنفشه خانم برای خاطر گل روی آقا داماد یک سینی چای مارا مهمان کن.
همان شب مامان به بهنوش تلفن زد و با همان آب و تابی که برای ما گفته بود برای او هم تعریف کرد و از او خواست تا اماده باشد تا در صورت چراغ سبز دادن بهزاد فوا به تهران بیاید.
قبل از خوابیدن فقط مقدار کمی از ذهنم را بهزاد پر کرد بقیه همه متعلق به کامران مرد آرزوهایم بود که با فاصله ی کوتا هی از هم قرار داشتیم ولی دلهامان با هم بود. امشب جلو پنجره نرفته بودم علامتش را هم نداده بود با خودم جنگ گریزی داشتم. چهره ی خیس او به زیر باران و لبخندش به جای کلمات به روی کتاب روبه روم بود.تا حالا همه ی برخورد های من با پسران محدود به شیطنت های کوتاه بود ولی اینبار قضیه جدی بود و واقعا نمی دانستم فردا باید چه برخوردی با او داشته باشم. صبح فردا که چشم گشودم تصمیم را گرفته بودم. لااقل به خاطر لطفش باید تشکری کوتاه می کردم. سر میز صبحانه مامان به بهزاد گفت:
- مادر جون زودتر هر کاری می خواهی بکنی بکن.من باید چند روز دیگر تلفن بزنم و جواب بگیرم بهزاد اور ا مطمئن کرد و از خانه خارج شد. او همیشه قبل از من می رفت، بعد من و اخر سر هم آقاجون
پا که در کوچه گذاشتم او را دیدم. منتظر بود. دلم لرزید. سعی کردم خود دار باشم در کوچه خلوت بن بستمان کسی نبود. او به من زل زده بود و من به او نزدیک می شدم. به کنارش که رسیدم دوبازه اطراف را با نگرانی پاییدم و سپس چتر را به طرفش گرفتم.
- بابت لطفتون متشکرم.<
قبل از این که راه بیوفتم او با همان لحن شیرینش پرسید:
- من هنوز اسم همسایه خوشگلم را نمی دانم.
چند لحظه مکث کردم مثلا خودم را برای حالا آماده کرده بودم ولی لبهایم به هم قفل شده بود
صورتم را برگرداندم و به زحمت از لای لبهایم بیرون کشیدم.
- بنفشه.


بعد از گفتن اسمم دیگر منتظر نماندم. به سرعت قدم هایم افزودم و از او فاصله گرفتم او با احتیاط همراهم آمد. - چه اسم قشنگی درست مثل خودت. از تعریفش لذت می بردم . کمی ترسیده بودم ولی از ته دل خوشحال بودم که مورد توجه قرار گرفته ام. او همانطور که پشت سرم می آمد زمزمه های عاشقانه اش گوش و دلم را نوازش می داد. - از اینکه سعادت دوستی گل قشنگی مثل تو را به دست آورده ام خیلی خوشحالم. نفهمیدم چطور به جلو کوچه گلناز رسیده ام . اورا ندیدم. حدس زدم قهر کرده باشد. البته خیلی خوشحال شدم. دلم نمی خواست ما را با هم ببیند. کامران وقتی گلناز را ندید جلو آمد و در ایستگاه کنارم ایستاد. به خاطر شلوغی ایستگاه لب فرو بست و چیزی نگفت. وقتی اتوبوس آمد با هم سوار شدیم داخل اتوبوس سعی می کردم نگاهش نکنم ولی سنگینی نگاه او را به روی خودم حس می کردم. جلو مدرسه با من از اتوبوس پیاده شد. من به طرف مدرسه رفتم و او در ایستگاه ماند. توی کلاس گلناز را دیدم. هیچکدام به هم سلام نکردیم. آن روز ساعت انشاء را راحت بودم و در عالم خود سیر می کردم ولی ساعت های دیگر مجبور شدم کمی حواسم را جمع کنم در غیر این صورت با نارضایتی شدید دبیر ها روبه رو می شدم. زنگ تفریح بچه ها که پی به قهر من و گلناز برده بودند دوره مان کردند و سر به سرمان می گذاشتند. من اصلا حوصله نداشتم. نرگس گفت: - بنفشه امسال خیلی سر به راه و آروم شدی. راستش را بگو عاشق شدی. قیافه ای حق به جانب و به ظاهر ناراحت به خودم گرفتم. - وای این چه حرفیه نرگس. تکتم بلند خندید. - آره نگو نرگس جون این وصله ها به بنفشه نمی چسبه. از این حرف او همه خندیدند. متوجه پوزخند تلخ گلناز شدم. برای فرار از دست آن ها ساندویچی را که مامان در کیفم گذاشته بود برداشتم و به حیاط رفتم. ظهر که برگشتم جلو پنجره نرفتم. فکرم شلوغ بود. هنوز هم می ترسیدم با او دوست شوم ولی شب طاقت نیاوردم و جواب علامتش را دادم. هوا سرد بود. پنجره را باز نکردم ولی برایش دست تکان دادم و با خیال او خوابیدم. روز بعد همراهم امد و نرسیده به سر کوچه از کنارم به سرعت گذشت و نامه ای را کنار دستم و روی کیفم گذاشت تمام بدنم می لرزید. از فکر این که مبادا کسی مارا در ان حال دیده باشد به شدت وحشتزده بودم و گویا او هم پی به حالم برده بود چونکه جلوتر از من رفت و در ایستگاه منتظر ماند. باز هم تا مدرسه همراهم آمد. آن روز بدتر از روزهای قبل در حال خودم نبودم. چند مرتبه دبیرهایم تذکر دادند. زنگ تفریح بچه ها باز هم سر به سرم گذاشتند و مطمئن بودند دختر شیطان و خوشگل کلاس را فقط عشق می تواند این طور رام کرده باشد. لحظه ها برایم به کندی می گذشت و تمام نشدنی بود. دوست داشتم زودتر به خانه برسم و بتوانم زودتر نامه را بخوانم .زنگ آخر برایم خسته کننده تر بود و هر چند دقیقه یک بار به ساعت نگاه می کردم. عاقبت آ زاد شدم و پر درآوردم. به محض ورود به خانه سلامی با عجله به مامان کردم و فورا به اتاقم رفتم. نامه را از کیفم در اوردم و روی تخت افتادم. دست هایم می لرزید با هیجانی آمیخته با اشتیاق نامه را گشودم. خطش بد نبود.
سلام بنفشه بهاری گل خوشبوی دلم. دریچه دلم به روی چهره زیبا و بوی خوشت باز شده و تازه پی به معنی کلمه عشق برده ام . عشق یعنی گم شدن در یاد تو نقش تو. اوایل فکر می کردم دیدنت برایم عادت شده ولی حالا می فهمم این یک نیاز نه عادت. خدا به من لطف کرده که این جا و رو به روی تو کشانده. پس تو هم لطف کن و از عشقت محرومم نکن . عاشق بی قرارت. کامران
چشمهایم را بستم و نامه را روی قلبم گذاشتم، در عرش اعلی سیر می کردم. این یعنی من عاشق شده بودم! یعنی او عاشقم بود! عاشقی یعنی همین؟ حتما همین بود. او حرف های دلش را در نامه اش باز کرده بود و مطمئن بودم این حرف ها درست حرف های دل خودم بود ولی افسوس من در آن سن و سال هیچ وقت نمی توانستم بفهمم که این ها یعنی نزدیک شدن از حاشیه به یک گرداب وحشتناک ، گردابی که کم کم وجودم را می بلعید. صدای آهنگ را از اتاقش شنیدم. با اشتیاق برخواستم و دستگاه را روشن کردم و به راحتی صدایش ا زیاد کردم. این موقع روز هزاد که اتاقش کنار اتاقم بود خانه نبود پس راحت بودم. به سمت پنجره رفتمخ او منتظرم بود . برایم دست تکان داد من هم بدون تامل برایش دست تکان دادم و جواب لبخند را با تبسمی گرم دادم. غروب بهزاد با یک جعبه شرینی و چهره ای خندان به خانه برگشت. مامان بدون پرسیدن چیزی فریادی از شوق کشید و او را در آغوش گرفت. من هم با خوشحالی به طرفش رفتم و جعبه شرینی را از دستش گرفتم. آن را باز کردم و اول از همه جلو آقاجون گرفتم. آقاجون دوتا شیرینی برداشت و گفت: - این شیرنی خوردن داره خصوصا که از دست گل بنفشه خانمم باشه. مامان دست بهزاد را گرفت و نشاند. - خوب گبو. چه خبر پسرم. بهزاد جلو آقاجون خجالت می کشید این را می شد از سرخی چهره اش فهمید. به آقاجون نگاه نمی کرد. رو به مامان جواب داد: - از نظر من که موردی نداره اما ببینید که نظر آقاجون چیه؟ اقاجون با دستمال دهانش را پاک کرد. - من هم پرس و جو کردم. آقای طاهری همسایه ی بغلی مغازه مان با پدر دختر آقای رحیمی زیاد برخورد داشته می گفت خیلی مرد محترمیه و زیاد تاییدش می کرد. بهنام هم از بانکی که محل کار آقای رحیمی بوده پرسیده همه ازش راضی بودند. پس مبارکه انشاالله. همه با هم دست زدیم. بهزاد گفت: - امروز نزدیک ظهر یک آقای خوش رو و مرتب به شرکت آمد. با این که من مسئول قسمتی که او کار داشت نبودم از من کمک می خواست و سوال های عجیب مختلف می پرسید. فهمیدم برای تحقیق آمده من هم راهنمایی های لازم را کردم . وقتی از شرکت بیرون آمدم سرایدار شرکت گفت آقای با همان مشخصا ت سوالاتی راجع به من ازش پرسیده. مامان دستهایش را به آسمان بلند کرد. - الهی شکرت. و سپس رو به اقاجون کرد. - فردا زنگ می زنم جواب بگیرم. خدا کند جواب انها هم مثبت باشد. صبح فردا تا از خانه بیرون امدم کمی دیر شده بود. کامران را جلوی منزلشان و مشغول بستن بند کفشهایش دیدم. با عجله به راه افتادم. به کنارش که رسیدم سلام کرد. جواب سلامش را دادم و به سرعتم افزودم. او هم به دنیالم و با همان فاصله به راه افتاد. به ایستگاه که رسیدیم اولین اتوبوس رفته بود .مجبور شدم منتظر بمانم. چند دقیقه بعد اتوبوس بعدی رسید. به خاطر اینکه اغلب کسانی که برای سر کار رفتن یا به مدرسه رفتن با اتوبوس اول می رفتن این اتوبوس خلوت بود. روی اولین صندلی قسمت خانم ها که بعد از آن قسمت اقایان بود نشستم. هنوز تازه نشسته بودم و کیفم را روی پایم گذاشته بودم که کامران کنارم نشست . به قدری این کارش غیر منتظره بود که جا خوردم. به رویم لبخند زد و پرسید: - ناراحتت کردم. با چند لحظه تا خیر به حالت نه سر تکان دادم. - نامه ام را خواندی. باز هم سر تکان دادم. - سال چندم درس می خوانی. - سوم. - خوبه. می خواهی ادامه بدهی. با بی تفاوتی شانه بالا انداختم. لبخند زدم. فهمید که به درس بی علاقه ام. به نظر من هم که درس خواندن یک نوع وقت تلف کردنه. اولین کسی بود که هم عقیده ام بود. خوشحال شدم. ناگهان گفت: - بنفشه تا حالا کسی بهت گفته خیلی خوشگلی.مخصوصا چشمات که اسیرم کرده. داغ شدم و سرم را پایین انداختم. کاملا کاملا وارد بود که از چه راهی وارد شود که کار ساز باشد. نزدیک ایستگاه مدرسه رسیدیم تا خواستم بلند شوم آهسته گفت: - خیلی دوستت دارم. از کنارم برخواست و با من از اتوبوس پیاده شد.

صبح فردا قبل از بیرون آمدن از خانه ، جلو در حیاط به صورتی که مامان نفهمد موهای جلوی سرم را به طرزی که به نظر خودم خیلی به صورتم می آمد بیرون دادم.
همانطور که حدس می زدم او را جلوی در منزلشان دیدم. ظاهرا مشغول بستن بند کفشهایش بود ولی می دانستم که منتظرم است. وقتی از کنارش رد شدم چند قدم بعد از من پشت سرم به راه افتاد.
خوشحال شدم که مراقبم است. به هیچ وجه دوست نداشتم از همسایه ها کسی مارا با هم ببیند.
از کوچه خودمان که گذشتیم و قبل از اینکه به کوچه گلناز برسیم فاصله اش را با من کمتر کرد و پرسید:
- می تونم بپرسم اسم قشنگت چیه همسایه؟
ترسیدم. جوابش را ندادم. گلناز را از دور دیدم . به سرعت قدم هایم افزودم و خودم را به او رساندم کامران هم با دیدن گلناز از ما فاصله گرفت. گلناز نگاهی به او سپس به من انداخت.
- این همون پسره است.
سر تکان دادم . گلناز هم با ناراحتی سر تکان داد.
- بنفشه بهش رو ندی. دیروز سلامت کرد امروز همراهیت کرد. کاری نکنی برات دردسر ساز بشه
- مگر چه کار کردم. اسمم را پرسید ولی بهش نگفتم.
گلناز که ناراحتی ام را دید با تاسف سر تکان داد.
- ببین عزیزم به من مربوط نمیشه اگر هم چیزی می گویم فقط به این خاطره که دوستمی و دوستت دارم من که می دونم تو بدت نمی آید. گذشته از اون این ریخت و قیافه است که پسره داره. کاملا مشخه که لات و بیکاره است.
از نسبتی که به من و او داد حسابی جا خوردم و عصبانی شدم .
- یعنی تو میگی من باهاش حرف زدم و به تو نمی گم. منظورت اینه که من از جلف بازی خوشم می آید.
گلناز سعی می کرد منظورش را باز کند.
- نه بنفشه جان من فقط می ترسم گولت بزنه.
با ناراحتی چند قدم از او جلو افتادم.
- تو نمی خواد برای من نگران باشی.
گلناز خودش را به من رساند و دستم را به اصرار گرفت.
- صبر کن. حالا چرا اینقدر ناراحت می شی.
دلم می خواست می گفتم که از نسبتی که به ریخت و قیافه ی کامران داده ناراحتم ولی چیزی نگفتم تا به مدرسه برسیم هر چی گفت جوابش را ندادم ولی در برگشت انقدر اصرار کرد و نازم را کشید که با او آشتی کردم آن شب هم جلو پنجره کامران را دیدم ولی باز هم عکس العملی نشان ندادم.
به قول معروف با دست پس می زدم و با پا پیش می کشیدم. جوابش را نمی دادم اما برای دیدنش بی تاب بودم و جلو پنجره می رفتم.
فردا صبح باز همان برنامه تکرار شد. من برای جلب توجه و زیباتر شدن موهایم را بیرون دادم و او هم تا نرسیدن به گلناز همراهیم کرد و با لحنی مهربان و عاشق پیشه که دل جوانم را زیر و رو می کرد اسمم را پرسید و من جوابی ندادم و به گلناز دروغ گفته ام که به او اخم کرده ام.
کاش مثل گلناز بازتر و روشن تر به این جریان نگاه می کردم و افسار دل سرکشم را می کشیدم.
سه هفته از اول مهر به این ترتیب گذشت. مامان و خاله سخت در تکاپوی یافتن همسری مناسب برای بهزاد بودند و روزی نبود که صبح یا بعد از ظهر به آدرس هایی که از این طرف و ان طرف می گرفتند برای خاستگاری نروند. مامان می گفت خاله ظاهرا دوست داشت برای خاستگاری از میترا اقدام می کردیم ولی وقتی که مطمئن شده خبری نیست با زبان بی زبانی گفته حالا که بهزاد نخواسته یکی از دخترهای فامیل را مفتخر کند لااقل تلاش می کند که این پسر خوب به دست فرد مناسبی برسد.
من هم با خودم مشغول بودم و هر روز تا جلو کوچه گلناز با کامران و از آنجا با او به مدرسه می رفتم و برمی گشتم هر سال چیزی از درس و مدرسه نمی فهمیدم چه برسد به امسال که همه ی هوش و حواسم را کامران اشغال کرده بود. تنها تغییری که کرده بود این بود که شیطنت از سرم پریده بود و ساکت تر شده بودم.
کاملا معلوم بود که گلناز به چیزهایی که راجع کامران می گفتم مطمئن نبود. کامران هم هر روز با تیپ و قیافه ای متفاوت که من عاشقش بودم بیشتر اسیرم می کرد. موهایش را که به نظرم خوش حالت ترین موها می امد هر روز به طریقی می آراست . شلوارهایی که می پوشید معمولا لی بود مطابق روز و هر روز عوض می کرد و لباس هایش با عکس ها و برچسب های شاد و زیبا خودنمایی می کرد.
چند بار در برگشتن از مدرسه مادرش را دیده بودم. مودبانه سلام کرده بودم او هم با زحمت و ناز و افاده جوابم را داده بود.
من هنوز هم به کامران جوابی نداده بودم و حرکتی مبنی بر ناراحتی نشان نداده بودم.
هوا کم کم سر می شد. پنجره را باز نمی کردم ولی کر کره را کنار می زدم تا شبها که اتاق روشن است او به راحتی مرا ببیند.
زمزمه ای از همسایه ی جدید میان همسایه ها و حتی خانه ما به گوش می رسید تا جایی که بهزاد که به شدت مخالف غیبت کردن بود به مادر گفت:
- مامان این همسایه جدید به نظر جالب نمی رسد. بهتر است باهاشون رفت و آماد نکنی.
مامان با نارضایتی در جوابش گفت:
- نه مادر کی می خواد رفت و امد بکنه. به قول فریده خانم، خانم صد من افاده داریه. سایه خودش را نمی بینه چه رسد به ما.
و من خیلی ناراحت شدم و به اتاقم رفتم. چه افکار بچه گانه ای داشتم.
چهار هفته از اول مهر گذشته بود که اولین ابرهای پاییزی آسمان را پوشاند. صبح که از خانه بیرون می امدم مامان گفت:
- بنفشه چترت را بردار ممکنه باران بیاید.
جلو در بودم تنبلی کردم بر گردم.
- نه مامان دیر شده. هنوز که باران نمی آید . خداحافظ.
و منتظر نماندم که چیزی بشنوم. طبق معمول کامران همراهیم کرد.من که عاشق آسمان ابری بودم از این که با او زیر این اسمان راه می روم در عرش سیر می کردم.
کامران تازگی حرف نمی زد و فقط از این که اجازه می دادم هر روز اسکورتم کند خوشحال و راضی بود و من از او خوشحال تر.
به نظر می رسید سنش بالای دیپلم باشد. هیچ زمانی دفتر و کتابی همراهش نمی دیدم پس حدس می زدم هر روز با من برای رفتن سرکار بیرون می آید.
آ ن روز دو ساعت اخر را درس خسته کننده ی ریاضی داشتیم. حالم از همه ی درس ها خصوصا این یکی به هم می خورد. اگر به خاطر دیدن کامران نبود شاید آن سال پا در یک کفش می کردم و ترک تحصیل می کردم گرچه که مطمئن بودم با مخالفت صد در صد خانواده ام رو به رو می شوم.
باران کم کم شروع به بارین کرد. در عالم خیال خودم را می دیدم که همراه کامران میان جنگلی بزرگ قدم می زنیم. همه ی فکرم کامران شده بود.
زنگ که خورد با گلناز به طرف خانه می رفتیم. باران کم کم شدت می گرفت و هنگامی که سوار اتوبوس شدیم شدت بیشتری گرفت. کنار هم نشسته بودیم که گلناز گفت:
- هنوز اول ساله هیچ حواست به درس نیست. تا چشم به هم بزنی امتحان های نوبت اول شروع می شود. امسال سال سومیم و خیلی سخت تره . خواهش می کنم حواست را جمع کنی .
با بی حوصلگی دست تکان دادم.
- اه نمی دونم کی گفته حتما باید درس بخوانیم. بیشتر از هر چیزی در دنیا از درس خواندن متنفرم. کی میشه این دوساله را تمام کنیم.
چهره گلناز به هم ریخت.
- مگر نمی خواهی دانشگاه بروی.
- دانشگاه اصلا1 من دیپلمم را بگیرم کار بزرگی کرده ام.
خندیدم.
- بیشتر دوست دارم ازدواج کنم تا برم دانشگاه.
گلناز پوزخندی تلخ زد.
- حتما هم با همون پسره ی لات و علاف.
اینبار نتوانستم خودم را کنترل کنم با عصبانیت گفتم:
- اون دفعه چیزی بهت نگفتم گلناز ولی دوست ندارم راجع به کامران اینطوری حرف بزنی فهمیدی.
از عصبانیت من متعجب شد و چند لحظه بعد سر تکان داد:
- برات متاسفم.
به ایستگاه رسیده بودیم بلند شدم و رو به او گفتم:
- نمی خواد. برای خودت متاسفم باش.
و از اتوبوس پیاده شدم. شدت باران خیلی بیشتر شده بود خودم را جمع کره و به سرعت به طرف کوچه خودمان حرکت کردم. چند قدم نرسیده به کوچه با کمال تعجب کامران را دیدم . او چتر به دست ایستاده بود هیچوقت در برگشتن او را نمی دیدم.
سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان دهم از کنارش گذشتم و وارد کوچه شدم. پشت سرم امد. به کنارم رسید چتر را جلوم گرفت. خوشبختانه کسی در کوچه نبود. تازه فهمیدم که برای من زیر اران منتظر بوده . چهره اش با تبسمی شاد از هم گشوده شد.
<span style="font-size: medium; font-family: tahoma,arial,helveti

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ یک شنبه 21 ارديبهشت 1393برچسب:رمان ساحل آرامش فصل3, ] [ 22:20 ] [ MoH3en ] [ ]